ماه منیر ما ماهانماه منیر ما ماهان، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

ماه منیر من ماهان

تولد یک سالگی

سلام گلم       تولدت مبارک پسر گلم بنا به دلایلی من نتونستم تولدت مفصلی برات بگیرم . ولی برات یه تولد مختصر گرفتیم که شما بدونی زادروز تو برای من و بابایی قشنگ ترین روز زندگیمونه و هیج وقت این روز قشنگ رو فراموش نمی کنیم.  مامان جون، خانواده خاله فاطمه، خاله ستاره و عمه زهرا( عمه بابا سعید) برای تولد شما آمده بودن که شما هم با ورود هر یک از مهمانها حسابی ذوق میکردی و چون تازه راه افتاده بودی هنر نمایی میکردی براشون  و اونها هم غش و ضعف میکردن برات تشویقت میکردن . اینم کیک تولدت که ماشین آیندته ایشاالله عزیزم عکسهای زیادی انداختیم که بعدن حتما خواهی دید. دو روز بعدش به همراه بابای...
6 بهمن 1391

چندی از روزهایی که گذشت

عزیز دلم سلام روزهای بعد از عید برای تو خیلی بهتر بود چون شما با مامانی میرفتی پیاده روی، گردش و از همه مهمتر بابا سعید شبا شمارو میبرد بیرون خرید تا مامانی هم یک کمی به کاراش برسه .  هر موقع میرفتیم خونه مامان جون تو بغل دایی مجیدت تلویزیون تماشا میکردی و تا ساعتها صدات در نمی اومد. عزیز دلم عاشق این بودی که بشینی و کلی اسباب بازی دورت باشه و تو هم همه اونهارو با عشق تمام میخوردی. 14خرداد ماه به همراه خانواده خاله فاطمه و خاله فریده مامانی رفتیم ده هیو که بعد از کرج بود که خیلی هم خوش آب و هوا بود. وقتی صبح رسیدیم اونجا شما از اینکه تو ماشین همش تو بغل بودی خیلی خسته بودی منم برات ملحفه پهن کردم و رفتم تا برات...
4 بهمن 1391

اولین 13بدری که تجربه کردی گلم

سلام تنها گل زندگی مامان اولین 13بدری که داشتی عزیزم بسیار هوا خوب بود آفتابی و گرم. به همراه مامان جون و باباجون و دایی مجید و خانواده خاله فاطمه رفتیم خونه خاله ستاره و شما هم بسیار گردش کردی و خوابیدی . و دایی ایمانت ازت چنتا عکس انداخت که یکیشو بزرگ کردیم و زدیم تو خونه که هر کس میبینه عاشقش میشه. اینم آقا ماهان با خالش که داشت با پاهاش برای اولین بار سبزه ها رو لمس میکرد. امیدوارم تا آخر عمرت 13بدرهای خوبی رو تجربه کنی   آمین ...
3 بهمن 1391

نوروز سال90 اولین سفر شما عزیزم به شمال

اولین نوروزی بود که شما هدیه ناب خداوند بزرگ مرتبه در کنار ما بودی. و اون سال لحظه تحویل سال برای من و بابایی یه رنگ و بوی دیگه داشت خیلی خوشحال بودیم. اینم یه سفره ٧سین کوچولو و ٢ ماهی که بابابزرگت برات عیدی خریده بود. بماند که تو اینقدر به اون بیچاره ها شوک وارد کردی که مردن . روز دوم عید به همراه خانواده خاله فاظمه و دایی علی و دایی مجیدت راهی شمال شدیم و بعد از طی کردن جاده چالوس که هم برفی بود و مه آلود به متل قو رفتیم، 5 روز اونجا بودیم که خیلی خوش گذشت و تنها بدی که داشت همش هوا بارونی بود.  ولی شب اول رفتیم لب دریا و اونجا طاها جیگر عمه از تو مواظبت میکرد . یه ناهار هم رفتیم جنگل که تمام مدت (شکر خدا) شما خ...
2 بهمن 1391

4 ماه اول زندگیت گل پسرم

ماه آسمان مامان سلام عزیز دلم شما رو مامان تا چند ماه نمیتونست حمام کنه و هر موقع که خونه مامان بزرگ، بابابزرگت یا خونه مامان جون و بابا جونت بودیم، اونها زحمت حمام کردنتو میکشیدن. وقتی هم که از حمام می آمدی راحت میخوابیدی. جیگر طلا وقتی یاد گرفتی با دستات جغجغه هاتو بگیری تا می اومدم بهت شیر بدم سعی میکردی خودت شیشتو نگه داری. عزیزم کم کم شروع کردی به پیدا کردن انگشتات و یه راست میکردی تو دهنت، حتی با پستونک اینم دو تا از عکسهای خوشگلت تا ببینی که جیگر چقدر خوشتیپ بودی عزیزم عزیز دلم اینجا هم از حمام اومده بودی خونه بابابزرگت بودی و خیلی خوشگل خوابیده بودی عاشق این عکستم میبوسمت فراوان ......
2 بهمن 1391

سقا شدن در مصلا روز بزرگداشت حضرت علی اصغر(ع)

ماهان مامان سال قبل از به دنیا آمدن شما من با زن دایی آسیه و طاها کوچولو رفتیم مصلا که من از اونجا خیلی خوشم آمد. سال بعدش که شما عزیز دلم به دنیا آمدی تصمیم گرفتم با هم بریم که خاله آزیتا بابا سعید و دخترش غزاله جون زحمت کشیدن و با من اومدن که خیلی خوش گذشت و شما جیگر مامان تو اون همه شلوغی همش خواب بودی و انشاالله حضرت علی اصغر(ع) نگهدارت باشه . ...
2 بهمن 1391

40روز اول پا نهادنت در این دنیا

عزیز دلم ماهان جان الان که دارم این خاطراتو برات مینویسم شما دو سالو دو ماه و... . زیاد با جزئیات نمیتونم برات بگم ببخشید . عزیز دلم بعد از مرخص شدنمون از بیمارستان ٥ روز خونه بودیم و شما جیگر مامان شیر نمیخوردی که آخر مامان جون گفت بچه خیلی گرسنس باید شیر بخوره و شروع کرد با قاشق به شما شیر دادن عزیزم شما هم مهلت نمیدادی مامان جون قاشقو پر کنه دوباره بهت بده که جیغو داد میکردی.    دیدی عزیزم عکستو عزیز دلم روز پنجمی که به دنیا اومدی به خاطر کم شیر خوردنت شما زردی گرفتی و سه روز بیمارستان بستری شدی و توی دستگاه بودی خیلی مامان غصه خورد تا شما خوب شدی و خدارو شکر که زود خوب شدی . حالا از عکسای خوشگلت روزای اول به دنی...
2 بهمن 1391